نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاد. سنگ میانداختم بهشون. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیومد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده بود داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین و...........
ادامه مطلب روحتماحتمابخونین