loading...
ثانیه ها...
atefeh بازدید : 78 شنبه 31 فروردین 1392 نظرات (0)

داستان عاشقانه غمگین و خواندنی ” قرار”

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، لهش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش....

برنگشتم به‌ طرفش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر... از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتم بِهش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم تو ماشین ، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق و.....– ترمزی شدید و فریاد.........و – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جونم و.....


رفتم بالای سرش  حال بدی داشتم اشکام میومدم مثل بارون.....

سرشوبلندکردم هرچی صداش کردم جواب نداد دستاشوبوسیدم التماسش کردم که تو روخدا بلند شو اما.........


آمبولانس رسید وای خدانمیتونستم ازخودم جداش کنم دستاش یخ کرده بود امانزاشتن  باهاش حرف بزنم...........با اون ماشین لعنتی همه ی زندگیمو عشقمو  نفسامو بردن...........

گوشیش رو زمین افتاده  بود برداشتم نگاه کردم یهو چشمم خورد به ساعتش ساعت 5وربع بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نه حتما اشتباه شده مات ومبهوت ازهمه رهگذرا ساعتو میپرسیدم اما انگار همسشون ساعتشونو بامریمم تنظیم کرده بودن

ای خداااااااااااااااااااااااااااا

یعنی فقط 5دقیقه دیرکرده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


من موندمویه دنیاخاطره تلخ وعذاب وجدان!
 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    سایت ثانیه هاروچه طورمیبینید؟؟
    دوست داریدبیشترچه مطالبی درسایت قراربگیره؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 99
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 51
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 99
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 117
  • بازدید ماه : 440
  • بازدید سال : 4,367
  • بازدید کلی : 54,763
  • سخن روز



    زانوهایم رادرآغوش کشیده بودم وقتی که او زانوزده بودبرای آغوش دیگری...!!

    حرف هرروزم اینه:

    فردا یک راز است نگرانش نباش
    دیروز یک خاطره بود حسرتش را نخور
    و اما

    امروز یک هدیه است قدرش رابدان
    نمی توان برگشت و آغاز خوبی داشت
    ولی می توان آغاز کرد و پایان خوبی ساخت.

    گنج نامه_همدان


    اینم دوتاعکس خوشگل اززمستون وتابستون گنج نامه واسه همشهری های گلم